نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره منم رفتم

چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز  پیش دوستان  رفتن نباشد  اختیار  دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو می ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار،  من رفتم
ترا چندین که با من بود  یاری ، بندگی کردم!
چو دانس
چو دل بر دیگری بستی! نگاهش دار، من رفتم!
چو رفتی در پی دشمن! مرا بگذار، من رفتم!
پس از صد بار که جانم را سوزانیده ای از غم
چو با من در نمیسازی مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و می گفتم : ز وصلت بر خورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار ، من رفتم
ز  پیش دوستان  رفتن نباشد  اختیار  دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم!
چو دل پیش تو ماند گواهی چند بر گیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار،  من رفتم
ترا چندین که با من بود  یاری ، بندگی کردم!
چو دانستم
هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!
بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.
راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!
اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
اقا یادتون چقدر رفتم اومدم هی گشتم دنبال لباس.بالاخره خریدم.بالاخره.بقیه که هیچی خودمم باورم نمیشد بخرم خخخخخخخخخخ 
خلاصه فکر نمیکنم مغازه ای نرفته باشم خخخ.کلللللل شهر وجب به وجب گشتم.تو عروسی میدونم هر کی لباسشو از کجا و چند خریده خخخخ 
راستی فال هم گرفتم 
اینم عکسش 
فکر میکنید کیه؟
سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
چنددقیقه‌ای از اینکه بالاخره حقوقی با پسوند میلیون گرفته‌ام خوشحال بودم؛ بعد رفتم دیجی‌کالا، مانتوهای برند مورد علاقه‌ام (مانگو) را دیدم و فهمیدم غلط کرده‌ام که خوشحالم.
 
پ.ن: تو اون لحظه قشنگی هستی که اینتلیجی کرک میشه؛ عزیزِ دلم.
+ بی حاصلی...
 
+ بالاخره بعد از کلی درد کشیدن مامانم با کلی اصرار تونست نوبت بگیره و رفتم دکتر و بازم بعد از کلی آزمایش و نوار و فلان کلی دارو برام نوشت گفت بخوری کلی بهتر میشی. منم کلی بهترم الان. ولی هنوز کلی دیگه سردرد دارم  
 
+ تمام روالم بهم ریخته ! 
 
+ ؛)
از کجا آمد دوست ؟خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید 
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد 
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند‌ !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او 
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد لخت 
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسید
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را
خب امروز ساعت 5/30 رسیدیم به مشهد من صبح توی سوئیت موندم خاله با مادر با زینب و فاطمه زهرا رفتن حرم  بعد  ظهر من رفتم توی شهر دنبال شارژر چون شارژرم رو یاد کرده بودم بعد هر جا رفتم گیرم نیومد  بعد گفتم برم حرم شاید بعدش پیدا کنم رفتم حرم هم نماز خوندم هم رفتم کنار ضریح دعا کردم خیلی دعا کردم اون لحظه حال خوبی داشتم ...
خدایا شکرت....
رفتم مطب پزشک برای اینکه قرصم که فقط برای سه وعده باقی مونده رو تو دفترچه بنویسه. نگهبان میگه تعطیله تا بعد از عید.
هر پزشک متخصص و فوق تخصصی که در این زمینه میشناختم رفتم. همه تعطیل بودن. نمیشه این قرص رو آزاد خرید. باید پزشک متخصص یا فوق تخصص بنویسیه تا بیمه تأیید کنه.
با هزار بدبختی یه پزشک پیدا کردم. زنگ زدم رفتم در خونه ش. با مهر و دستکش و ماسک اومد و یه لبخندی زد و دفترچه رو گذاشت رو کاپوت یه ماشینی اومد برام بنویسه که گفت دفترچه ت تاریخ ندار
بالاخره رفتم بیرون ! میخاستم برم هم کارت آزمون فردامو
بگیرم همم ی اگهی واسه کاربود گفتم برم ببینم چجوریاس
توآگهیش چیزی توضیح نداده بود و وقتیم ازشون پرسیدم که
کاربازاریابی وجذب نیرو که نیس؟ گفتن ن ! 
بارون نم‌نم میبارید،بااتوبوس رفتم! وقتیم رسیدم وبعدازتوضیحات
یارو فمیدم ک بعللله کارجذب نیروئه دلم میخواست کلشو بکنم
 
راستش را بخواهید شاید اصلا از این مطلب خوشتان نیاید چرا که این مطالب تمرینی برای نویسندگی هستند که امیدوارم بتوانم به نویسنده بهتری تبدیل شوم.
حال من خواهان آنم که جمله ای ساده را به حالت های زیباتری در بیاورم و این کار تمرینی برای نوشتن داستان هایم خواهند شد.
1- من به مهمانی رفتم.
2-من با پدرم به مهمانی رفتم.
3-من دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
4-من با خوشحالی، دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
5- من همچون گلی با ادب، دست در دست پدر به مهمانی رفتم.
6-با
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
رفتم شمال! بالاخره!
از بعد از کنکور هم واقعا نیاز داشتم به یه سفر شمال، هم نمی‌خواستم تنها برم (هرچی درونگرایی بود رو تو دوران کنکور کرده بودم دیگه.. جا نداشتم براش!) و هم جور نمیشد که با هیچکدوم از گروه‌های دوستام بریم :|
یه سری درگیر امتحانای پایان‌ترمشون بودن، یه سری درگیر کار و زندگی، یه سری هم درگیر سفرهای خودشون!! :))) این آخریه تو حالت عادی دردناکه ولی به جاییم نبود خیلی :))
خلاصه که هی نشد و هی نشد تا بالاخره آخر همین هفته‌ای که گذشت با کلی
رفتم مقر،بالاخره دیدمشون،خیلی حرف زدیم روی کاغذش چیزهای زیادی نوشته بود ، شاخص ترینش پر انرژی ، اخرای حرفش گفت آینده درخشانی میبینم برات ، نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ، کاش میگفتی من آدم این کار نیستم ،کاش میگفتی نمیتونم ، یک استعداد یا نه یک حسرت....
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
بنده به یه مرضی مبتلام که هرچند وقت یکبار وبلاگام رو عوض میکنم :( 
امروز زد به سرم از اینجا هم برم 
رفتم نگاه کردم دیدم عه بالاخره بعد از سالها بلاگری یه جایی پیدا شد که من یکسال اونجا آرومم گرفت و نوشتم 
ولی چه نوشتنی آخه ؟ 
یه سری نوشته‌ی بی سر و ته ... 
اسمشو روزانه نویسی هم نمیشه گذاشت ! 
از بس هم از خوشی و عاشقانه نوشتن رو منع کردم که اینجا شده مصیبت نانه :))))
من پس از رفتن‌ها،‌ رفتن‌ها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمده‌ام!داستان‌ها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو می‌رفتم، می‌رفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین می‌کرد.من اگر سوی تو برمی‌گردم،
دست من خالی نیست!کاروان‌های محبت با خویش، ارمغان آوردم!
جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی
کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.
مدّتی بود که کولر آبیِ خونه ، سر و صدای عجیب و غریبی می داد ، بخصوص از نصف شب به بعد که همه جا ساکت می شد صدای کولر خیلی اذیت کننده می شد برامون ولی همش امروز و فردا می کردم که بعد می رم نگاش می کنم !
تا این که بعد از روزها بالاخره چند پله ناقابل رو رفتم بالا و دیدم دو تا بستِ دینام روی کانال کولر هست که لرزششون باعث ایجاد سر و صدا می شه و ما رو اذیت می کنه .. برداشتمشون ، رفتم پایین و مشکل حل شده بود و سکوت به خونه برگشت .
اصلا نمی دونم چه حکمتی هست که
من پس از رفتن‌ها،‌ رفتن‌ها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمده‌ام!داستان‌ها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو می‌رفتم، می‌رفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین می‌کرد.من اگر سوی تو برمی‌گردم،
دست من خالی نیست!کاروان‌های محبت با خویش، ارمغان آوردم!
[ قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه - حمید مصدق ]
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیرازخیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به
بالاخره پی کارم رو گرفتم و تامام. 
بعد از حدودا یه سال، رفتم آزمایشگاه دانشکده، خیلی ها اپلای کردن و نیستن، اونا که موندن هم رفتنین.
همچین که پام رو گذاشتم اونجا و دیدم چقد خالیه. ناراحت شدم واقعا. واقعا گلبم گرفت.
چی شد که اینجوری شد. هر کی رو میبینی داره اپلای میکنه. خستم کردین دیگه.
اه، مرسی.
سفرت سلامت اما، به کجا میری عزیزم قفس تموم دنیا ...
اشک واپسین
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
ادامه مطلب
بعد از چند ماه، بالاخره اومدم و یه چرخی توی وبلاگا زدمخیلیا رفته بودن خیلیا بودن خیلیا هم در حال تصمیم گیری برای رفتن بودنخیلیا هم زیر اب بودن و به ظاهر خبری ازشون نبود دوست داشتم یه پست بنویسم و منتشر کنم، رفتم دیدم یه پست نیمه تموم توی پیش نویسام دارم اومدم کاملش کنم که دیدیم حالشو ندارم احتماا فردا منتشرش کنم تاریخ نوشتنش 27 فروردینه :|
دیروز شنبه ۱۷ فروردین بود . مثل اون قدیما که بعد از عید تشنه دیدارت بودم بهت زنگ زدم ... گفتی دندون عقلت رو کشیدی با بیهوشی کامل ... هی ناز کردی، هی نازت رو کشیدم ... هی سر به سرت گذاشتم ... خیلی خندیدیم... اونقدر که گونه هام درد گرفت... گفتی استرس نداشتی... بالاخره دکتر دندون پزشک کار خودشو بلده ... نگرانی نداره که ... مثل اینه که قورمه سبزی نگران باشه من خوب می پزمش یا نه... کلی خندیدم به حرفهات... گفتی لپت ورم کرده و قلمبه شده ... قربون صدقه ی لپ قلمبه ات هم ر
امرو رفتم بیرون نون بخرم...تو راه برگشت بودم یکی افتاد دنبالم
من..خاک عالم این کیه*سرعت تند شد*
 به در خونه رسیدم زنگ زدم کسی با نکرد
سریع کلیدو دراوردن رفتم تو درو بستم یه پوفففف گفتم
رفتم داخل خونه صدای در اومد
طرف...واکن
من...شما؟
طرف...من منم واکن
من...گذاشتم*ملت روانی شدن*
طرف دوباره زنگ زد
ادامه مطلب
بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.
ادامه مطلب
امرو رفتم بیرون نون بخرم...تو راه برگشت بودم یکی افتاد دنبالم
من..خاک عالم این کیه*سرعت تند شد*
 به در خونه رسیدم زنگ زدم کسی با نکرد
سریع کلیدو دراوردن رفتم تو درو بستم یه پوفففف گفتم
رفتم داخل خونه صدای در اومد
طرف...واکن
من...شما؟
طرف...من منم واکن
من...گذاشتم*ملت روانی شدن*
طرف دوباره زنگ زد
ادامه مطلب
سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.
خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی
تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت...
ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی دزدی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف...تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار
بالاخره دیشب رفتم مسجد.این چند روز سرما خورده بودم و توان راه رفتن نداشتم (خدا رو شکر الان حالم خیلی بهتره )
این چند وقت ، روز شماری میکردم تا ماه محرم بیاد
 
محله ما چند تا مسجد داره، ولی من فقط، دو تا از مسجدها میرم 
 
یکی از مسجدها سخنرانی های خوبی داره(بعد از نماز مغرب و عشا هست ) مسجد بعدی هم مداحی/روضه خوانی / خوبی.
 
 
بعد از یک سال وقتی وارد مسجد شدم (دومین مسجد)....ستایش رو دیدم بزرگ شده بود.
 
مادر بزرگ ستایش مسن تر و افسرده تر از قبل 
خانم
هیچ حبیب زنگ زد رفتم اونجا اول رفتم تسویه حساب کردم از لحاظ مالی یک ماهی رو که اصلا حساب و کتاب نکردن من گفتم اوکی ! ۲۷۰ هزار تومن پول از وسایلی که آورده بودم رو پرداخت کردم بعد با حبیب در مورد زبان حرف زدم و از اونجا اومدم بیرون رفتم پیش دفتر کار ابی سیف یه کم پیش ش مونده آن و الان هم جوایز شدم و اینستاگرام و توییتر رو نصب کردم
سلام
حال و احوال؟کیفتون کوکه؟
خب آخرین پستم قبل امروز مربوط میشد به چهارماه قبل وقتی میخواستم برم پادگان.
اون مرحله از زندگیم هم تموم شد رسما و کارت پایان خدمتمو پریروز گرفتم بالاخره :|
رفتم پادگان و کلی هم برا بچه ها شیرینی خریدم و شام املت دادم بهشون :)))
کادریا از همشون پرتوقع تر بودن جز فرماندمون که کلا قبول نکرد.
بعدم سر یه موضوعی یه کادری نگهم داشت گفت نرو...
من ی روز بخاطرش موندم ولی حل نشد و خودم زدم بیرون :| الله اعلم
بعدش هم به مدت یکی دوم
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
این صندلی راک ها هست؟
من عااااشقشووووونم
چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم
دیروز که از سر کار برگشتم 
همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته
و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)
بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))
خیلیییی باحاله 
بعد از دو هفته بالاخره اینترنت وصل شد ... 
چقدر این دو هفته بهمون سخت گذشت 
ب خصوص فری لنسرها ...
وضعیت بدی رو تجربه کردیم 
امیدوارم که از این روزها تجربه گرفته باشیم 
تا بتونیم مقاوم تر باشیم 
 
امیدوارم زندگی واستون به بهترین شکل پیش بره ♥ 
 
امروز از کلاس برمیگشتم 
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام میافت
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام می‌یافت
سلام
ممنون میشم دوستان بخونن و راهنمایی کنن مخصوصا دخترا
پسریم 23 ساله. ترم چهار دانشگاه توی یکی از کلاس ها یه دختر رو دیدم که ازش خوشم اومد (خیلی خوشگل و مغرور بود)، یه مدت بهش نشون ندادم که ازش خوشم میاد اما بعد یه ماه و اینا با نگاه و رفتارم نشون دادم که ازش خوشم میاد و اونم فهمید. 
از اون به بعد اونم با نگاه و رفتارش یه جورایی نشون میداد که اونم ازم بدش نمیاد، من میخواستم از علاقه ی اون نسبت به خودم مطمئن شم بعد برم جلو که بعد یه مدت مطمئن شدم ا
دلم برای گرین گیبلز،خونه ی عزیزی که همیشه در یادم می مونه،تنگ شده.خودم اسمش رو گرین گیبلز گذاشتم.اولش سرسبز نبود ولی اون قدر توش گل و گیاه کاشتم تا این که اون قدر سرسبز شد که الان شش نوع درخت متفاوت و چند نوع گل تویش هست.آخ که خنکای هوای گرین گیبلزم رو چه قدر دوست دارم.گل های پیچ سفیدی که چند سال پیش کاشتم بالاخره اون قدر بزرگ شدن که تموم یکی از پنجره های روبه حیاط رو گرفته.گل پیچ صورتی پررنگ و بنفش هم داشت ولی حیف که خشک شدن.خیلی قشنگ بودن.الان
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics
 
 
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics

ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید آرون افشار رفتم که رفتم
سورپرایز دیگر از وب سایت فاز موزیک اینبار دانلود آهنگ رفتم که رفتم / خداحافظ رفیق بغض و آوار از خواننده محبوب این روزای کشور آرون افشار (با همکاری شرکت آوای فروهر )
ترانه : مرتضی قلی ; آهنگساز : آرون افشار
Download New Music : Aron Afshar – Raftam Ke Raftam In Fazmusics

ادامه مطلب
+ عنوان از پادکست 16 هُم رادیو چهرازی هستش (پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید اونای که گوش ندادید )
امروز 98/06/03
خوب فک کنم یه ماه میشه نمی نویسم ، راستش اگه بخوام واقعیت رو بگم که دیگه علاقه به نوشتن ندارم ولی اومدم راجب اتفاقات که تو این یه ماه افتاد گریزی بهشون بزنم و بنویسم و یه سری چیزها تو آینده بلکه شاید یه روزی برگشتم و دوباره نوشته هامو خوندم .
+ خوب اولش که منم پام به پلیس فتا رسید این میگم که چون گذر پوست به دباغ خونه میخوره رفتیم ولی این دفعه م
ساعت هشت رفتم اورژانس که یک ویزیت کوچیک انجام بدم و برگردم،ساعت 1:30تونستم لش گشنه و شرحه شرحه ی خودم رو برسونم پاویون برای شام...
آآما...مورنینگ رو لغو کردم!!!
خداییش بُرش تا کجا?انقدر برا کارای مریض سگ دو زده بودم که اتند قند عسل با وجود تمام سخت گیری هاش گفت باشه باشه باشه دکتر،لغو!!!تو فقط انقدر جیغ جیغ نکن و من زدم زیر خنده و گفتم ما چاکر شماییم خانم دکتر...یعنی کاری کردم که دکتر از شدت خنده دل درد گرفت و رفت خونه(ناگفته نماند که این خانم دکتر سخ
داشتم از باشگاه برمی گشتم خونه، شاید چهار قطره بارون بارید. نمی دونم شاید همون چهار قطره هم نباریده و صرفا توهم زدم. :/ اگه واقعا هم بارون بوده باشه، اسمش که بارون نیست، هست؟
البته از خنک شدن واضح هوا مشخصه که بارون بوده. *_* بالاخره بعد از سال ها بدون هیچ آرزویی زیر بارون راه رفتم. :)) 
ولی یه تریلی آرزوی برآورده نشده که هرگز برآورده نخواهند شد، روی دلم موند آقای قاضی. :(
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رف
سلام...
امشب واسه نماز مغرب و عشاء رفتم مسجدمون...
"مبینا" هم اومده بود...
18اسفند 1397 باهم دعوامون شده بود و تا الان باهم آشتی نکرده بودیم...
 
امروز که رفتم به آیدا سلام کردم و گفتم فکر میکردم امروز نمی...
حرفم نصفه موند آخه دیدم مبینا کنارش نشسته...داشتن باهم حرف میزدن...
خییلییی دلم برای مبینا تنگ شده بود...بعد از اینکه مدرسه ها تعطیل شد دیگه ندیده بودمش...
 
اصلا فکر نمیکردم حاضر به آشتی شه...
نماز شروع شد و رفتم سر نماز...
تو هردوتا نمازم قلبم تند تند م
بالاخره بدترین مربی تاریخ فوتبال ایران رفت. یک مربی صد در صد دفاعی!!! هیچ وقت جلوی هیچ تیم بزرگی نتونست با افتخار بازی کنه. فقط و فقط دفاع محض. امیدوارم تیم رو بدن دست برانکو تا یه سر و سامانی به این کشتی به گل نشسته کی روش بده. قبلا اینجا در مورد مقایسه کیروش و برانکو نوشته بودم.
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
امروز رفتم پیش استاد !
همزمان با یکی از اساتید رشته ادبیات هم صحبتی داشتم که ایشون به حرمت سه واحدی ترم یک و شعرهای تو حافظه من و کنفرانس هایی که واسه همون درس سه واحدی ارائه کردم رومو زمین ننداختن و گفتن برم پیششون !
از دور دیدم استاد نشستن و برگه من رو به روشونه و چشم ازش برنمیدارن !هنوز رو صندلی ننشسته بودم که گفت خانوم فلانی بالاخره اومدی؟ بیا این کلید سوالا و این برگت !و من فقط داشتم میرفتم تو زمین !
که این قوانین خاص از کجاااااااا اومده؟؟؟
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
بالاخره مقاوتمو شکونوم و رفتم پیش مشاور مشاور دانشکدمون 
ترم  یک هم ۷-۸ جلسه ای رفته بودم پیشش و بحثای خوبی داشتیم ... 
این خیلی خوبه که هیچ مشاوری نمیتونه منو با کلمات بازی بده :))
 فی الواقع آخر جلسه همشون میگن که تو بردی :)) 
اما چند تا نکته نگفت که حتما به درد همه میخوره ... 
۱- از کسی بنا به هر دلیلی خوشت اومده؛ رفتارش، اخلاقش، نوع پوشش و ... مطابق اون معیار هاییِ تو ذهنت داشتی ؛ خیلی عاقلانه و بالغانه برو و باهاش مطرح کن 
۲- نباید تو صحبتات خیلی
از دوران دبستان دقیقش میشه از پنجم دبستان تا به امروز دوستامو می‌دیدم که از بچگی میرن کلاس زبان و فکر میکردم خوش به حالشون حیف من نرفتم و دیگه دیر شده و خجالت می‌کشیدم برم ولی بالاخره رفتم و تعیین سطح دادم و ثبت نام کردم برای شروع زبان باشد که از حالت افتضاح و مسخره‌ی آی ام ا ویندو در بیام!
ولی ناموساً فکر نمیکردم هر سطح هفت ماه و نیم طول بکشه پیر میشم که!
+ شاید یه مدت خیلی خیلی خیلی کم پیدا و شاید ناپیدا بشم خیالتون راحت باشه خوبم و زنده منته
خب رفتم عکاسیو اومدم. زیادم طول نکشید همین دورو اطراف خونه بودم. میدثنم یه خورده زود رفتم دلم میخواست خلوت باشه که البته زیاد نبود. زیاد عکس نگرفتم همش ۳۲ تا. چون تکراریم توش بود کمتر میشه. اومدم خونه عکسامو نگاه کردمو ۱۴ تاشو جدا کردم. خب باید روش کار کنم اینجوری نیست که بگم واوووو عالی بود کارم. نه برای چند ماه دست به دوربین نبرده خوب بود خب هرچی بیشتر عکاسی کنم بهترم میشه باید به یسری چیزای دیگه اشم فکر کنم الان فقط میخواستم ببینم چجوری میشه
حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو م
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
آه
باورم نمیشه..
من اینجا، حرم حضرت علی..
چه سناریویی باید طی می شد که من بالاخره برسم به دیدار پدر...
چقدر حال و هوای اینجا خوبه
دلم نمیخواد برم.دلم میخواد تا ابد همین گوشه ی خنکی که پیدا کردم بشینم و خیره بشم به ایوان طلا...
تا به حال انقدر احساس خوب نداشتم.هرچند اوضاع اصلا خوب نیست اما اینجا همونقدر حس خوب داره که آغوش گرم پدر...
کاش مجبور نبودم تا چند دقیقه دیگه برم...
کاش همین جا می مردم :) ..
 
 
نجف اشرف-حرم علی ابن ابی طالب-ساعت 12 ظهر ...
رو همون تخت سر راه نشستم و کوله‌م رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظه‌های آخر حضورش بالای افق رو سپری می‌کرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم می‌کردن که بالاخره یکی‌شون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟ 
قیافه‌هاشون خنده‌دار و بامزه شده بود :) یکم ح
خاطره بد آموزی کتاب
خاطره بد آموزی کتاب
 
خاطره بد آموزی کتابنخوانده بودمش…فقط از یک فرد فهیم تعریفش را شنیده بودم.کتاب را به چند نفر دادم که بخوانند…یک نفر که کتاب را پس آورد و گفت این چه کتابی است؟ بدآموزی دارد!آنقدر ترسیدم که همان روز شروع کردم به خواندن کتاب…به هرجای کتاب که می رسیدم باخودم می گفتم: عه عه عه این جایش بدآموزی دارد.اما جلوتر که می رفتم می دیدم آنکه مسئله ی خاصی نبود…کلی موقع خواندن کتاب با خودم حرف می زدم:اینجا؟
خب اینجا
رو همون تخت سر راه نشستم و کوله‌م رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظه‌های آخر حضورش بالای افق رو سپری می‌کرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم می‌کردن که بالاخره یکی‌شون زبون باز کرد و پرسید:
- پیاده اومدی؟
+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!
اون یکی گفت:
- از کجا داری پیاده میای؟
+ از اولش
که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟ 
قیافه‌هاشون خنده‌دار و بامزه شده بود :) یکم ح
خب الان نزدیک به یک ساله که اینستاگرام و توییترم و پاک کردم و عملا یکسال از همه عالم و آدم دور بودم.میدونین واقعیتش این خونه موندنا و نزدیک به یکسال ننوشتن و خونده نشدن بالاخره یه جایی خفت میکنه و دیگه نمیتونی تحمل کنی .بالاخره حرفای توی دلت که نزدیک به یکسال تلمبارشون کردی سرباز میکنن و اونوقته که دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که دیگه به خودت میگی دیگه بسه.
سلام
رفته بودم خونه رو ببینم که کاری مونده انجام بدیم تا کم کم جابجا بشیم..‌‌ قبل از رفتن متوسل شدم که دلم آروم بشه و بدخلقی نکنم، اما نشد! چند تا ایراد جزیی!!! که دیدم تاب نیاوردم. 
اصلا دلم با این خونه صاف نمیشه! اینو گفتم و از پله ها پایین اومدم و رفتم بیرون... فقط رفتم! نمی دونستم کجا می خوام برم.
خواهرم اومد دنبالم که برسوندم اما گفتم می خوام پیاده برم و بعد خودم ماشین میگیرم میام!
رفتم ته کوچه سمت پارک، اما پارک کافی نبود برای آروم شدنم، پیچی
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
یکی از مریضهای بخشم تب بدون منشا مشخص داره...تمام آزمایشات و معایناتش نرماله اما دائما تب های 40درجه داشت...پسرکم از شدت تب افتاده بود به ناله و من تمام کشیک دیشبم بهش فکر میکردم...وقتی بعد ساعتها بالاخره به داروی جدید که استاد براش گذاشت جواب داد و تبش برطرف شد رفتم بالا سرش و گفتم خوبی یزدان?با همون لهجه ی قشنگ بچه گونه اش گفت آله(آره)الان بهتلم(بهترم)...گفتم باید بری یه عکس هم برامون بگیری(منظورم گرافی ریه بود که دکتر درخواست داده بود)،گفت عسک?ع
سال آخر انگار یه حس بیخیالی خاصی داره
پس فردا صبح آفتاب نزده امتحان دارم هنوز شروع نکردم
چرا شیرینی سال اخر باید با پایان نامه و امتحان و کلاس کوفت بشه؟
+ ازونجای که دکتر ط یادش رفته برگه نمره هارو رد کنه بالا پریو قبلیم 0 ثبت شده و یه حسی بهم میگه برام دردسر خواهد شد
+ سه شنبه هفته قبل همه چیز دست به دست هم داد و من اونهمه راه رفتم و پروپوزالمو دادم دست دکتر خ که بصورت اتفاقی حضور و وقت داشت! گفت یکشنبه آینده برم ازش بگیرم و من از شاذی اینکه بالاخ
سال آخر انگار یه حس بیخیالی خاصی داره
پس فردا صبح آفتاب نزده امتحان دارم هنوز شروع نکردم
چرا شیرینی سال اخر باید با پایان نامه و امتحان و کلاس کوفت بشه؟
+ ازونجای که دکتر ط یادش رفته برگه نمره هارو رد کنه بالا پریو قبلیم 0 ثبت شده و یه حسی بهم میگه برام دردسر خواهد شد
+ سه شنبه هفته قبل همه چیز دست به دست هم داد و من اونهمه راه رفتم و پروپوزالمو دادم دست دکتر خ که بصورت اتفاقی حضور و وقت داشت! گفت یکشنبه آینده برم ازش بگیرم و من از شاذی اینکه بالاخ
عمومامه دیشب رفت.
به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."
بالاخره رفت خانه ی خودش.
چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.
ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.
قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...
ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.
...
خواهش های فروغ بی ثمر بود...؛ مثل کسی که می
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هروقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هروقت ضربه می‌خورید
 بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
 هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می ‌رود و درعوض فکر می ‌کنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچ ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
 اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی ‌ماند.
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
آخرین روزی که رفتم سر کلاس 4 اسفند بود
کلاس اول رو رفتم بعدش آموزش پرورش ناحیه کار داشتم که با توجه به این که «شهری شدیم» پیاده کمتر از 10 دقیقه راه هست تا محل کار
بدو بدو رفتم چون کارمم 10 دقیقه بیشتر نبود
در حین انجام کارها مسئول اون قسمت گفت: خانم دکتر شمام که تعطیل شدید.
گفتم: نه بابا تعطیل نیستیم الان بین دو کلاس اومدم اینجا
گفت: نه دیگه الان اطلاعیه ش اومد تو تلگرام تعطیل شدید.
خلاصه اون یکی واحد خارج از شهر هم کار داشتم زنگ زدم بهشون گفتند تا
عمومامه دیشب رفت.
به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"آرام نمی گرفتی، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."
بالاخره رفت خانه ی خودش.
چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.
ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.
قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...
ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.
...
خواهش های فروغ بی ثمر بود.
بسم الله
 
امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشته‌کوه‌های سبز و مه‌آلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپول‌ها تزریق می‌شد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه می‌کردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشم‌هایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان می‌دادم شلپ شلپ صدا می‌داد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتی‌مان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشم‌هایمان. برای گریه
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد دل من میخواست تلافی بکنه پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد وقتی رفتم نه که بارون نگرفت هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود اگه شب میرفتم و خورشید نبود آسمون خوب میدونم مهتابی بود دم رفتن کسی گفت سفر بخیر که واسم غریب و نا شناخته بود اما اون وقتی رسید که قلب من همه آرزوهاشو باخته بود چهره هیچ کسی پژمرده نبود گلا اما همه پژمرده بودن کسائیکه واسشون مهم بودم همه شاید یه جوری مرده بودن
خب بالاخره امروز صبح آخریت امتحان، پاتو عملی، رو دادیم و تموم شد. 
نمیدونم؛ در مورد روز امتحان و قبلش ننوشتم. الان هم که مینویسم 14 بهمن است. امروز ۷ صبح کلاس رانندگی داشتم، بعدش هم باشگاه رفتم. عصر تا شب هم با محدثه وقت گذروندیم. نمیدونم چرا روی مود نیستم. خیلی سخت گذشت ترم قبل؛ نمیدونم ترم بعد چیکار کنم. رفرنس بخونم؟‌جزوه بخونم؟ چیکار کنم؟
خوابم میاد. با محدثه از عادت کردن حرف زدیم و غصه خوردیم. غصه خوردیم که دست خودمون نیست. ساعت 11 عه و هنوز ش
بالاخره بعد چندروز تنها اومدم حرم؛از حرم تا موکب تقریبا میشه گفت خیلی راهه.مستقیم بعد اینکه رسیدم رفتم حرم امام حسین ع ،حدود نیم ساعتی میشه گفت نشستم و بعدش بلند شدم که برم، باید زود میرفتم چون داداشم تو موکب منتظرم بود،از شبهای قبل یه راه میانبر پیدا کرده بود زیر زمین حرم که دیگه به شلوغی نخورم تو حرم و سریع برسم.داشتم فکر میکردم که از اونجا برم که با خودم گفتم ولش کن بزار از تو حرم برم هم کیفیش بیشتره هم ثوابش.از تو حرم که داشتم میرفتم تو حا
دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
لیدی هستم ! صبح از خواب که بیدار شدم اول قسمت جدید گات رو دانلود کردم بعد دوش گرفتم و روغنی که دیشب به موهام مالیده بودم رو شستم . بعد جناب دامادک زنگ زد که چیکار میکنی ؟ حال و حوصله ندارم بیا بریم تره بار خرید کنیم !! ( بله بله ما تفریح مون اینه که بریم تره بار خرید کنیم :/ ) گفتم کی میرسی ؟ گفت نیم ساعت چهل دقیقه دیگه . الان ساعت چند بود ؟ یازده .گفتم تا میاد ظرف ها رو بشورم و دستی به سر و روی آشپزخونه بکشم . ساعت یازده و ربع زنگ زد گفت من جلوی درم :/ گفت
به نام خدای مهربون
نیم ساعت مونده که دی ماه 98 ،به تاریخ بپیونده
دی ماهی که استارت راهبر خورده بود....دی ماهی که با رستا همسفر شده بودم و یه جور متفاوت تر از همیشه به زیارت امام رضا رفتم...دی ماهی که بعد از مدت زیاد و خسته کننده ایی،شرکت بالاخره محل جاست بی(فروشگاه بادران)رو تایید کرد...دی ماهی که روز اولش تو دفتر پدیده با دردسر شروع شد ولی در پایان به خیر گذشت ...دی ماهی که بالاخره مستاجری که خیلی اذیتمون کرد خونه رو با هزار بدبختی خالی کرد بلکه من
یکی از دوستام تعریف می کرد :
“با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه ب
طبق معمول با آلارم ساعت 6 پاشدم صبونه خوردم و لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم شتتتتتتت
برفو نیگاااااااااااااااااااااا
رفتم دانشگاه دیدم بعله بچه ها اونجان
از اونجایی که حس درس خوندن نبود با اون برف بعد از تموم شدن برف های پردیس جم و جور کردیم رفتیم پارک پردیسان D:
نگم براتون که چقد خوش گذشت و جای همتون خالی = )
صرفا جهت ثبت شدن حس خوب = )
چند شب پیش توی تمرین 2 در 2 1.04 زدم ببععد ذوق کردم رفتم ببینم اگ تو مسابقات بود چندمین رکورد ایران میشد ولی سایت دبلیو سی ای خراب بود.
امروز ک رفتم نیگا کردم دیدم رکورد ایران 1.18 عه و من 0.14 صدم شکستمش.
ک البته ثبت نمیشه چون تو تمرین بوده.ولی بهر حال باحال بود
نمیدونم امروز ساعت چند بود که بیدار شدم. یعنی مامان بیدارم کرد دیدم اتاق خودشو خالی کرده بود کلی تازه ما بیدار شدیم. وایسادیم به کار از اینور به اونور خلاصه شیر تو شیری بود که نگو. به خصوص جابجا کردن تخت سخت بود باید بازش میکردیم اما بالاخره تموم شد حالا فکر کن خسته کوفته باید بری حموم بعدشم دکتر. دیگه این که حمومم رفتم بعد اون همه کار خستگیم در رفت. الانم با جنازه فرقی ندارم اما از آ به خ رو میخونم تا شب شه بعد بیهوش بشم. امروز همش جا به جا کردن
آقا امروز تصمیم گرفتیم پاشیم بریم الکامپ و این حرفا
صبحش پاشدم داداشمو بردم کلاس فوتبال و قرار شد ورش دارم بیارمش خونه بعد برم (چون کسی خونمون نبود این وظیفه خطیر افتاد گردن من :| )
ساعت یازده بود که دیننننننگ گوشیم زنگ خورد :|
کیه؟ بعله پدر هستن
جواب دادم و فهمیدم این بچه با نیم متر قد پریده هد بزن کله ش خورده تو تیرک شیکسته :|
هیچی دیگه رفتم آوردمشو این حرفا حول و حوش ساعت 2 بود زدم بیرون که برسم ببینم بالاخره چی داره
چشتون روز بد نبینه
اینقد ذهن
خب بالاخره کلاسای این ترم تموم شد ..کنفرانسم بد نبود ولی عالی هم نبود..اما اصلا برام مهم نیست ..چون همین که شرش کم شد و رفت کنار برام کافیه!
اما خیلی دوس داشتم جای اون دختر یاسوجیه بودم که استاد بهش گفت عالی بود لذت بردم!به هرحال گذشت..ولش کن ..من قبلا هم گفتم آمادگی زیادی نداشتم ..تازه شبش خوابم برد ..ساعت سه از خواب پریدم ..تفسیر مقاله ی روش های بیوشیمی فیزیک رو نوشتم...بعد تا شش طول کشید بعد اونم خوابم برد تا هفت و سی و پنج!!!نمیدونم دیگه چطوری خودمو
خب بالاخره کلاسای این ترم تموم شد ..کنفرانسم بد نبود ولی عالی هم نبود..اما اصلا برام مهم نیست ..چون همین که شرش کم شد و رفت کنار برام کافیه!
اما خیلی دوس داشتم جای اون دختر یاسوجیه بودم که استاد بهش گفت عالی بود لذت بردم!به هرحال گذشت..ولش کن ..من قبلا هم گفتم آمادگی زیادی نداشتم ..تازه شبش خوابم برد ..ساعت سه از خواب پریدم ..تفسیر مقاله ی روش های بیوشیمی فیزیک رو نوشتم...بعد تا شش طول کشید بعد اونم خوابم برد تا هفت و سی و پنج!!!نمیدونم دیگه چطوری خودمو
بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره موعد مقرر از راه رسیدن فصل نخست سال پنجم Rainbow Six Siege مشخص شد؛ بعد از آنکه با مسیر سال پنجم و تمام مشخصات و ویژگی‌های تازه این قسمت آشنا شدیم، بالاخره یوبیسافت تاریخ و ساعت دقیق انتشار این بسته گسترش‌دهنده را اعلام کرد.
ادامه مطلب
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
بعد از نوشتن پست قبلی پاشدم و کارامو انجام دادم :|پسر رو گذاشتم تو کریرش و گذاشتمش جلو در حموم و رفتم پتو رو شستم 
همشم میخندید :/ پتو شستن خنده داره مگه ؟:))
بعدشم شستن ظرفا 
نزدیکای ساعت دوازده بود که همسر بیدار شد معلوم بود پست قبلیمو خونده -___-
اومد گفت بیا بریم پارک نزدیک خونه ! من قبول نمیکردم چون هم دیروقت بود هم وقت خواب پسر
اما بالاخره قبول کردم ولی مقصد عوض شد وکلی پیاده روی کردیم پسرم گذاشتیم تو کالسکه دنبال خودمون کشوندیمش:))
یه چیزی خو
روزهایم با یاد تو زیبا میشوند، برای تو پیش میروم و برای تو به زیبایی زندگی میکنم.
 
۱_امروز بالاخره رفتم دانشگاه و گواهی موقتی که قرار بود یک ماه پیش ارسال بشه ولی به خاطر اشتباهی به این ماه موکول شد رو گرفتم؛ بعدش با دوستم از ساختمونای اداری رفتیم دانشکدمون( دانشکده ی سابق البته) و طی مسیر وقتی دانشجوهارو میدیدم، وقتی مسیر و راه هایی که خودمون ۴ سال رفته بودیم رو میدیدم یه غم عجیبی تو دلم میفتاد، به این فکر کردم تا وقتی
ادامه مطلب
فکر نکن که تنها موندی ، فکر نکن بی کسی اومده سراغت
فکر نکن رفتم پی زندگی عاشقونم
فکر نکن بی هدف شدی
فکر نکن تنهایی دلت تنگ میشه
رفتم کمی دراز بکشم آروم بشم ک چند ثانیه چشم هام بسته شد
 بعد چند دقیقه چنان از خواب پریدم که ترسم گرفت دستمو گزاشتم رو قلبم ....
غوغایی بود، تنگ شده بود برات، هنوز ساعتی نگذشته که به این حال دچار شده
حس میکردم دستت تو دستمه
کاش به جای چند ثانیه ساعت ها میگذشت...
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب ن
امروز بالاخره بعد یک ماه رفتم مطب استاد!آخراش بود که یه خانم و آقایی اومدن و شرح حال گرفتم و منتظر بودم استاد بیاد! خانمه بعد کلی خوش صحبتی پرسید دانشجویی؟ سال چندی!؟ قصد نداری از ایران بری؟!
گفتم سال پنج و چرا اتفاقا قصد دارم! داشتم با خودم میگفتم "کی قصد نداره آخه تو این اوضاع" که یهویی گفت شمارتو به من بده...! ما یکی از آشناهامون تازه از امریکا اومده! سیتیزنه و استاد دانشگاه! دنبال یه دانشجوی پزشکی میگرده (عَجَب!) که باهم برن! قسمت بود شمارو دید
از روزی که من از خونه دور شدم یا حتی قبل تر...هر بار که خواستم برم بازار تنها یا غیر تنها....
هر بار یک جمله شنیدم...
اونم اینکه پولا رو نریز تو جوی اب...
از روزی که قیمت بلیت هواپیما ۵۰ تومن بود تا الان که حدود ۵۰۰ تومن باید رسیده باشه...
هر بار که من گفتم من رفتم فلان مغازه...من رفتم بیرون....من رفتم خرید....
قبل ازینکه ازم پرسیده بشه که چیا خریدی اینو شنیدم که باز پولاتو خرج اشغال و لباس کردی؟
اینقدر این قضاوت سخت و ناعادلانه بود که الان دیگه نمیفهمم کی
هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم و این ابدا دلیلی مثل اینکه آدم ها قدرنشناس، دو رو، بی معرفت، عوضی یا باقی چیزهای بد هستن و وای ننه من خیلی غریبم، نداشت. حتی به اینکه یه عقاب همیشه تنهاست ولی لاشخورها همیشه با همن هم مربوط نمیشد. من هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم فقط چون تنهایی از توهم تنها نبودن خوشایندتر بود.
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها